
ناگهان در كوچه ديدم بي وفاي خويش را
باز گم كردم ز شادي دست و پاي خويش را
گفته بودم بعد از اين بايد فراموشش كنم
ديدمش وز ياد بردم گفته هاي خويش را
ديدمو آمد به يادم دردمندي هاي دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلاي خويش را
تا به من نزديك شد گفتم سلام اي آشنا
گفتم اما هيچ نشنيدم صداي خويش را
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست
این غزلهای زلالی که زمن میشنوی
چشمه جاری اندوه دلی دریاییست
چند وقت است که بازیچه مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست
دل به دریا زده تا بازهم آغاز کنم
ماجرایی که سرانجامش یک رسواییست
امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من عقل و یا زیباییست
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند که معشوقه من بالاییست
این غزل نیز دل تنگ مرا باز نکرد
روح من تشنه یک زمزمه نیماییست
گفتی که امشب اومدم بهت بگم باید برم
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
باید برم برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی میدیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
سفر همیشه قصه رفتنه و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
